مرگی آرام در کنار اقیانوس نگاهت ...
آنقدر فاصله افتاده بین این من طوفانی وتو که دیگر تقلا کردن هم فایده ای ندارد انگار ...
اینجا بوی باران هم که بیاید من کویری کویری ام ...
اینجا آفتاب هم که بتابد من ابری ابری ام
اینجا لبخند ها ، حتی مرا به گریه می اندازد
وگریه ها به دل نمینشیند ! باید نماز باران بخوانم انگار ؛ قحطی باران است
اینجا ...
من...
آرام طوفانی ...از عمق یک فاصله ی بی نهایت تلخ، از عمق بغض های فروخورده ،از عمق با تو بودنهای کال ، از عمق نگاه های نا تمام ، دنبال واژه ای می گردم برای توصیف چراغ های رابطه ای که تاریکند...
نمیدانم تا کی اما به کوچی اجباری نیازمندم تا کی ؟ نمیدانم ............................................
به مردن احتیاج دارم ! به مرگی آرام در کناره ی اقیانوس نگاهت ... وبعد زنده شدن از نگاهی که هرگز نفهمیدم چه دارد که این همه به بودنش محتاجم ...
محتاج مردنم ....